| سید مهدی سیدی |
من این بچهها را نمیفهمم؛ البته این نه خوب است نه بد؛ فقط به این معناست که از فضای نسل جدید خیلی بیخبرم.
سوار اتوبوس بی.آر.تی شدم؛ انبوهی از جمعیت به هم تنه میزدند و با هر ترمز راننده مثل تماشاگران استادیوم آزادی، موج برمیداشتند.
دو تا پسر (به سنوسال آخر دبیرستان یا اول دانشگاه) حوالی من ایستاده بودند. درست در دو سمت راهرو وسطی اتوبوس؛ یکی اینور کوچه یکی آنور کوچه و بینشان چند نفر، خستهوکوفته بهسختی دستگیرهها را گرفته بودند و تلوتلو میخوردند.
این دو پسر که انگار همکلاسی بودند کل مسیر را باهم بلندبلند حرف زدند؛ بیخیال شرایط اتوبوس و حریم خصوصی و حریم عمومی. نه آنکه حرفهای بدی بزنند؛ اتفاقا خیلی معمولی و روزمره، از هر دری سخت میگفتند. منتها هم سوژههایشان خیلی با سوژههای جوانی ما فرق داشت و هم واژگانی که استفاده میکردند متعلق به ادبیات جدیدی بود. حالا بماند که چه جرئت و جسارتی داشتند که اینهمه حرف معمولی را با صدای بلند از روی کله مردم بههم پرتاب کنند؛ مثل والیبالیستها که از بالای تور، توپ را رد میکنند. حدود 15 ایستگاه با آنها همسفر بودم و عین 15 ایستگاه را بدون وقفه حرف زدند.
از معلم زبانشان گفتند (یا شاید استاد زبانشان) که چقدر ببوگلابی است. از استخر و بدنسازی و دمبل زدن گفتند و از سوتیهایی که دادهاند. از فرید، رفیقشان که خیلی خر و نفهم است، از دعوای شب عیدشان که منجر به شکستن بینی عمل کرده یکیشان شده، از تماس تلفنی دیروز عصر با داییشان و یکیبهدو با او؛ و از هزار و یک چیز ساده و کماهمیت که البته توی زندگی همه ما هم هست.
اما پایانبندی سریال، درست قبل از پیاده شدن آنجایی بود که اتوبوس میخواست از چندتا موتوری سبقت بگیرد. پیرمرد موتورسواری، متوجه اتوبوس نبود و جلو راه را گرفته بود. این دو دوست شروع کردند به تحلیل این پیرمرد:
«ببین ببین پیرمرده رو؛ کلا توی کار ایگنوره! همه رو ایگنور میکنه؛ ببین قیافهش رو، حرفهایها هم اینجوری ایگنور نمیکنن، بابا دمش گرم» و شروع کردند وسط جمعیت با زبان بدن ادای پیرمرد را درآوردن.
پیاده شدم و کل مسیر به این فکر کردم که ایگنور کردن یعنی چی؟
آخر به این نتیجه رسیدم که من این بچهها را نمیفهمم.