| سید مهدی سیدی |
پنجره اتاق من رو به هیولای دوستداشتنی است
– تهران –
از اینجا سمت جنوبی شهر، خوب و واضح پیداست
البته اگر دودها و دَمها بگذارند
چیزهای جالبی پیداست
چند گنبد آبی و فیروزهای
پشتبامهای بلند و کوتاه
درختهای سبز خاکستریشده
و آسمان گاهی آبی
که در افقهای دورتر مثل دود قلیان، پیچدرپیچ و تیره است
عموما پرده کرکرههای اتاق کشیده و آویخته است
الا پرده روبروی دری که به بالکن باز میشود
کمی کنارتر
یک چوبلباسی ایستاده
با کتی که هر صبح به آن آویزان میکنم
گاهی که از خستگی یا شوق یا سکوت به سوی پنجره خیره میشوم
درست در همان لحظه یک هواپیما از سمت چپ قاب وارد میشود
و سریع از راست غیب میشود
احتمالا به سمت مهرآباد میرود و یا شاید شهری دیگر
اما گاهی خیره شدن به همین هواپیمای ناشناس
تمامی معانی زندگی را تداعی میکند
معانی که برای یک عمر کافیست
و این معناست که نو در نو از ما میگذرد
و زندگی را به شکلی تازه در میآورد
ما تابعی از معانی ذهنیمان هستیم، گرچه خیلی اوقات به آن بیتوجهی میکنیم و دگرگونی در معانی ذهنی را خفیف و کوچک میانگاریم!