| سید مهدی سیدی |
نمیدانم تابهحال پیش آمده چیزی گم کرده باشید تا برایش با سرگشتگی به این در و آن در بزنید؛ یا حتی این تجربه ویژه و نادر برایتان پیش آمده که چیزی را گم کرده باشید اما ندانید چه چیزی بوده است؟
ظاهرا وضع و حال انسان معاصر همین است. او چیزی گم کرده است اما نمیداند چیست؟ فقط پریشان و سرگردان به تلاش مذبوحانه مشغول است اما هرگز نمیرسد. همیشه نفسزنان از گردنههای سخت زندگی بالا میرود و هنوز در قله آرزو استراحت نکرده و پرچمی نکوبیده دوباره راهی قله و یا شاید تپه بعدی میشود. نه مدرک تحصیلی او را آرام میکند، نه ازدواج و فرزند، نه شغل و ویلا و ثروت، نه شهرت و نه حتی لذت.
انسانِ دوران ما مدام در حال دویدن و دستیابی است. باآنکه در چنته و انبار خود فراوان کالا انبار کرده است اما باز خالی است، باز ناراضی است، باز درونش مخربترین سونامیهای هستی در حال ویرانگری است.
نه خواب آرام دارد نه روز با اعتقاد. او خسته است و نه قرص، نه رواندرمانی، نه ورزش، نه سینما و کتاب و نه هیچچیز دیگر او را به ساحل نمیرساند؛ شب تاریک و بیم موج و گردابی سخت او را در خود فشرده است و هیچ فانوسی از میانه دریا او را به سمت خود نمیخواند. انسان معاصر دارد کمکم میفهمد چیزی گم کرده و جای خالی چیزی در زندگیاش مثل یک زخم کاری هر روز خون تراوش میکند. اما هنوز نمیداند آن گمشده چیست.
گم شده انسان یک چیز ساده اما مهم است: «خود». انسانِ جدید، خودش را گم کرده است و چون خودش را گم کرده هیچچیز دیگری برایش معنا ندارد. او وقتی از خودش خبر ندارد پس خودش را نمیشناسد، پس با خود بیگانه است و قطعا هیچچیزی از عالم بیرون جای این خودشناسی را نمیگیرد. وقت آن است که یک سؤال اساسی و حیاتی پیش روی انسانِ مهجور و مرعوب و مغلوب، برجسته شود: «خود او کجاست؟»
و حالا این سؤال را از خود بپرس:
منِ من کجاست؟ خودِ من کدام است؟ من چیستم؟ من کیستم؟