| سید مهدی سیدی |
* مجروح شده بود. داشتیم برش میگرداندیم عقب. گفت این کار را نکنید؛ آقا دارد میآید. دستهایش را به حالت آغوش باز کرد، سلام داد. شهید شد.
* ناگهان وسط ناهار بلند شد؛ بچهها زود باشید از هم حلالیت بطلبیم. با تعجب نگاهش کردند. گفت قرار است شهید بشوم. همه لبخند زدند. با اطمینان گفت: نشانبهایننشان که جنازه من را با همین تویوتای نظامی کنار سنگر برمیگردانید. نیمساعتی نگذشته بود که با یک خمپاره سرگردان شهید شد. با همان تویوتا برش گرداندند عقب.
* در حیاط یک امامزاده، برای خودش قبری کنده بود. منتها از قدش کوتاهتر بود. همه متعجب بودند. وقتی جنازهاش را آوردند، دیدند درست اندازه است؛ شهید سر ندارد.
* از وقتیکه مفقودالاثر شده بود مادرش هرروز صبح، در را نیمهباز میگذاشت به امید آنکه پسرش برمیگردد؛ مادر که مُرد دیگر کسی در را نیمهباز نگذاشت.
* قرار بود یک داوطلب روی مینها بخوابد تا معبر باز شود. قرعهکشی کردند اسم مسئول قرعهکشی درآمد. وقتی معبر را باز کرد و شهید شد تازه همه متوجه شدند تمام برگههای قرعه را به اسم خودش نوشته است.
* به او لقب فرمانده بیاحساس داده بودند چون حتی در شهادت برادرش هم گریه نکرده بود. وقتی فرمانده توی عملیات شهید شد از فردای آن شب فهمیدند آن ناشناسی که نیمههای شب پشت خاکریز زار میزده و ناله سر میداده همان فرمانده بیاحساس بوده.
* شب عملیات، گردنبند صلیبش را درآورد و با لهجه متفاوت ارمنی «انی سلم لمن سالمکم» خواند. فردا شهید شد.
* از ترس آنکه مبادا اسمش روی قبر، ریاکاری باشد شب عملیات پلاکش را کند و انداخت توی اروند. شد شهید گمنام.
* مادرش آلزایمر گرفته بود؛ وصیت کرد عکسم را روی تابوت نزنید تا خاطرات تلخ مادرم زنده نشود.